Please ensure Javascript is enabled for purposes of website accessibility رفتن به محتوای اصلی

مراقبه بهبودی

در جولای 2013 ، من تصادف کردم که منجر به شکستگی جمجمه و خونریزی مغزی شد. وقتی در بیمارستان بودم ، هیچ درکی از چگونگی تغییر زندگی ام نداشتم. به من گفتند حداقل شش هفته نمی توانم کار کنم ، که از نظر من این امکان وجود ندارد زیرا من مادر تنها هستم و کار نکردن گزینه ای نیست. من تصمیم گرفته بودم که یکی دو هفته استراحت کنم و دوباره به کار خود برگردم. آسان است تصور کنید وقتی در تخت بیمارستان با دارو دراز کشیده اید ، اما هنگامی که به خانه رسیدم واقعیت آسیب دیدگی سختی روبرو شد.

من یک نشانه از علائم را ثبت کردم زیرا هفته های بعد از حادثه مه آلود بود. نمی توانستم پاهایم را بلند کنم ، بنابراین باید در راه رفتن به من کمک شود. دید من تار بود ، سرگیجه داشتم ، نمی توانستم ادعا کنم ، حس چشایی و بویایی خود را از دست دادم ، برای هماهنگی برای نوشتن تلاش کردم ، از پس نور و سر و صدا برنیامدم ، کلمات را پیدا نکردم ، خاطرات مبهم یا گمشده ... و من ترسیده بودم.

با گذشت زمان ، علائم ظاهری و آشکار کاهش یافت. می توانستم راه بروم ، می توانم ببینم و بیشتر می توانم ادای احترام کنم. وقتی توسط کاردرمانگر برای رانندگی آزاد شدم ، به صورت نیمه وقت به کار خود بازگشتم و سپس آهسته به کار تمام وقت خود ادامه دادم. هیچ کس نمی دانست که من روزانه دو ساعت با سرگیجه در رفت و آمد هستم ... احساس کردم چاره ای ندارم. مجبور شدم دو برابر بیشتر کار کنم تا بتوانم کاری را که قبل از مصدومیت انجام دادم ، به انجام برسانم. در پایان هفته کار چنان خستگی ذهنی سنگینی داشتم که آخر هفته ها را در خواب می گذراندم. در آن زمان ، من به طور مداوم از دوستان ، خانواده و همکارانم می شنیدم که چقدر بهبودی داشته ام. چه بازگشتی! شما یک سرباز هستید! اطرافیانم میزان علائمی را که هنوز تجربه می کردم درک نکردند ، زیرا ظاهر بهتری داشتم. قصد نداشتم به کسی در محل کار اطلاع دهم ، زیرا به کار خود نیاز داشتم. من همچنین می دانستم که نتیجه من خیلی بهتر از مصدومیت مغزی است که احساس کردم باید فشار بیاورم و فقط با آن کنار بیایم. در نتیجه افسرده شدم و احساس تنهایی شدیدی کردم.

برای چند سال ، من همچنان با سرگیجه ، اختلالات شناختی ، بدون چشایی و بویایی ، تحریک ، خستگی ذهنی و احساس طاقت فرسای ترس دست و پنجه نرم کردم. من در ابتدا تمام حمایت های بهداشتی مورد نیاز خود را داشتم ، اما سپس درمانی که تحت پوشش بیمه بود به پایان رسید. پیش آگهی من غیرقابل پیش بینی بود ، که در آسیب های مغزی شایع است. متخصص مغز و اعصاب نمی توانست بگوید که آیا من به طور کامل به آنچه در گذشته هستم برمی گردم یا خیر ، و فهمیدم جامعه مراقبت های بهداشتی تمام تلاش خود را برای کمک به من کرده است.

من می دانستم که بهبودی من به خودم بستگی دارد ، که هم قدرت دهنده و هم دلهره آور است. من پسرانم را برای حمایت از خود داشتم و مصمم بودم نسخه ای از خودم را پیدا کنم که بتواند این کار را انجام دهد. متخصص مغز و اعصاب ، در یک زمان ، به مراقبه اشاره کرد. من برای پیدا کردن نحوه مراقبه به اینترنت رفتم ، اما مقدار اطلاعات بسیار زیاد بود ، بنابراین من خودم خودم به راحتی پیدا کردم. مغزم هوس آرام داشت ، بنابراین فکر کردم اگر بتوانم هر روز چند دقیقه آرام بنشینم ، شاید این همان چیزی است که برای احیای خود و تحمل پاسخگویی به خواسته های روز به آن نیاز داشت.

مدیتیشن لطف پس انداز من بوده است و من همچنان هر روز آن را انجام می دهم. با مراقبه ، نسخه بهتری از خودم پیدا کردم. در حالی که بهبودی من آهسته احساس شد ، مراقبه به من کمک کرد سرعت آن را بپذیرم. تحریک کاهش یافته و سرگیجه سرانجام از بین رفت. من مغز خود را به عنوان یک شبکه الکتریکی تصور می کردم ، و با گسترش خونریزی ، قدرت از بین رفت و مدیتیشن به آرامی اما به طور موثر برق را روشن کرد. با گذشت زمان ، اختلالات شناختی بهبود یافت و از برخی جهات ، به نوع دیگری از قدرت شناختی تبدیل شد. به نظر می رسد مسیرهای عصبی دوباره مسیر خود را طی می کنند. من هرگز اطلاعات جزئی گرا نبودم ، اما اکنون هستم. پیش از این ، من مطمئناً بیش از حد مشغول بوییدن گلهای رز بودم ، اما اکنون می توانم ساکت باشم به گونه ای که به من امکان می دهد زندگی را مطالعه و ارزیابی کنم. قبل از آسیب دیدگی ، من در حال واکنش به خواسته های زندگی با سرعت بسیار زیاد بودم ، اما هنگامی که توانایی پاسخگویی به این خواسته ها را از دست دادم ، اکنون سادگی و آرامش را پذیرفته ام. من هنوز هم اینجا و آنجا یک سرگیجه خواهم داشت ، حس چشایی و بویایی من بیشتر بهبود یافته است ، اما تحریف شده است. به عنوان مثال ، مورد علاقه من - شکلات شیری - اکنون طعم خاک دارد.

بله ، من فرد دیگری نسبت به گذشته هستم. گفتن کلیشه است اما بسیار درست است. نمی گویم خوشحالم که TBI داشتم ، اما مطمئنا خوشحالم که یک واقعه زندگی داشتم که سرعتم را کندتر کرد و به من فهمید که من در تربیت پسران تنها نیستم و لازم است که مایل به کمک است. غرور احمقانه با لطف جایگزین شد. لطف دراز کردن و اجازه دادن به دیگران برای کمک به من همانطور که من به آنها کمک می کنم.

اگر اخیراً از یک آسیب مغزی نجات یافته باشید ، سفر شما بسیار متفاوت از سفر من خواهد بود. هیچ سفری مثل هم نیست. ناامیدی ، ترس ، ناامنی مالی و نابودی کامل آسیب با گذشت زمان کاهش می یابد. من می دانم که مسیر برای تحمل در بعضی مواقع خیلی دست انداز خواهد بود. من شما را تشویق می کنم که ذهن باز داشته باشید و بخواهید هر آنچه را که به شما کمک کند امتحان کنید با کنترل برخی از موارد بهبودی ، احساس بهتری خواهید داشت. علاوه بر مراقبه ، من همچنین شما را تشویق می کنم که بازی های شناختی و / یا هنر را امتحان کنید. من یک نقاش شده ام ... چه کسی می دانست؟ علاوه بر این ، یک منبع عالی برای پشتیبانی اتحاد آسیب های مغزی کلرادو است.  https://biacolorado.org/