Please ensure Javascript is enabled for purposes of website accessibility رفتن به محتوای اصلی

خواهران - بهترین دوستان

خواهر من، جسی، واقعاً یکی از زیباترین افرادی است (در درون و بیرون) که من می شناسم. او مهربان، دلسوز، قوی، شجاع، احمق و فوق العاده باهوش است. او در هر کاری که فکرش را می کند موفق بوده و در تمام زندگی ام برای من الگو بوده است. بله، بله، می دانم، همه این را در مورد یکی از اعضای خانواده خود می گویند، اما من واقعاً این احساس را دارم.

از کودکی تقریباً جدایی ناپذیر بودیم. خواهرم دو سال از من بزرگتر است، بنابراین ما همیشه علایق مشابهی داشته ایم. ما دوست داشتیم با هم باربی بازی کنیم، کارتون ببینیم، پدر و مادرمان را با هم آزار دهیم، دوستان مشترکی داشتیم، آثار! مثل هر خواهر و برادری، البته، ما اعصاب همدیگر را به هم ریختیم (هنوز هم گاهی اوقات این کار را می کنیم)، اما هر زمانی که یکی از مهدکودک ها به من قلدری می کرد، جسی همیشه آنجا بود تا از من دفاع کند و به من آرامش دهد. در سال 1997، پدر و مادرم طلاق گرفتند و این اولین فشار واقعی را بر روابط ما وارد کرد.

در زمان طلاق پدر و مادرمان، جسی نیز شروع به نشان دادن علائم بیماری روانی کرد. وقتی فقط 8 سال داشتم، نمی دانستم این اتفاق برای او می افتد یا واقعاً چه اتفاقی در حال رخ دادن است. رابطه‌ام با او مثل همیشه بود، با این تفاوت که حالا در خانه پدرم یک اتاق خواب مشترک داشتیم که منجر به درگیری بیشتر شد. پدر و خواهرم نیز روابط آشفته‌ای داشتند، با خواهرم در مرحله نافرمانی پیش از نوجوانی و پدرم مشکلات مدیریت خشم و حمایت نکردن/بی اعتقادی به مسائل بهداشت روانی داشت. وقتی ما در خانه او بودیم دائماً دعوا می کردند. وقتی پدرم مشروب می خورد و فریاد می زد، من و جسی آسایش و امنیت یکدیگر را فراهم می کردیم. یک روز تب شدید شد و او برای همیشه نزد مادرم نقل مکان کرد. زمانی که نزد پدرم بودم، خود را تک فرزند یافتم.

وقتی ما نوجوان بودیم، خواهرم شروع به هل دادن من کرد. او مبتلا به اختلال دوقطبی تشخیص داده شد و ترجیح داد وقت خود را در اتاقش بگذراند. احساس می‌کردم دربستم و بیشتر و بیشتر شبیه یک تک فرزند بودم. در سال 2005، ما پسر عموی نزدیک خود را به دلیل خودکشی از دست دادیم و من تقریباً جسی را نیز به خاطر آن از دست دادم. او برای سنینی که به نظر می رسید در یک مرکز ماند. وقتی بالاخره اجازه داد به خانه بیاید، او را محکم بغل کردم. محکم تر از آن چیزی که قبلاً یا شاید از آن به بعد کسی را در آغوش گرفته بودم. تا آن لحظه نمی‌دانستم که وضعیت روحی و روانی او چقدر بد است و از تمام آزمایش‌ها و مصیبت‌هایی که به تنهایی پشت سر گذاشته است. ما از هم دور شده بودیم، اما نمی گذاشتم آن راه را ادامه دهیم.

از آن زمان، ما از بسیاری از خواهرانی که من می شناسم به هم نزدیکتر بودیم. پیوند ما قوی بوده است و ما هم به صورت استعاری و هم عینا جان یکدیگر را نجات دادند او معتمد من، یکی از سنگ های من، پلاس وان من، مادرخوانده من برای فرزندانم، و بخشی از ساختار وجود من است.

خواهر من بهترین دوست من است. ما مرتباً شب‌های خواهری داریم، خالکوبی‌های همسان داریم (آنا و السا از فروزن. رابطه آنها در فیلم اول به طرز ترسناکی شبیه ماست)، ما پنج دقیقه دورتر از هم زندگی می‌کنیم، پسرانمان سه ماه اختلاف سنی دارند، و هک، ما حتی تقریباً همان نسخه عینک را داریم! ما یک بار تعویض صورت انجام دادیم و خواهرزاده ام (دختر خواهرم) نمی توانست تفاوت را تشخیص دهد. من همیشه با او شوخی می کردم که قرار بود ما دوقلو باشیم، این چقدر به هم نزدیکیم. نمی توانم زندگی ام را بدون خواهرم تصور کنم.

من در حال حاضر فرزند دومم را که دختر است باردار هستم. من بالای ماه هستم که پسر دو و نیم ساله ام به زودی خواهری خواهد داشت که با او بزرگ شود. من خواب می بینم که آنها می توانند همان عشق و ارتباطی را که من و خواهرم انجام می دهیم با هم در میان بگذارند. من خواب می بینم که آنها با همان سختی هایی که ما کشیدیم مواجه نشوند. من خواب می بینم که آنها بتوانند یک پیوند خواهر و برادری ناگسستنی ایجاد کنند و همیشه در کنار یکدیگر باشند.