Please ensure Javascript is enabled for purposes of website accessibility رفتن به محتوای اصلی

خانواده های ناتنی چیزی برای جشن گرفتن هستند

وقتی بزرگ شدم هرگز به کلمه "خانواده ناتنی" فکر نکردم. بیشتر دوران کودکی ام را در یک خانواده دو والد گذراندم. اما زندگی به نوبتی تغییر می کند که ما آینده را نمی بینیم و کلمه "خانواده ناتنی" در نهایت تاثیر زیادی بر زندگی من گذاشت، زیرا آن را از دو دیدگاه متفاوت تجربه کردم.

اولین تجربه من با خانواده ناتنی، زمانی که یک نامادری به دست آوردم، با من همراه شد. اکنون، من یک مادر بیولوژیک دارم که بخشی از زندگی من است و او را یک محرم می دانم. اما این بدان معنا نیست که نقش مادر نامادری من در زندگی من نقش یک فرد خارجی است یا اینکه من نیازی به شخصیت مادر دیگری ندارم. رابطه من با نامادریم نیز خاص و معنادار بود، چیزی که فکر می کنم برخی از مردم انتظار ندارند یا واقعاً آن را درک می کنند.

هنگامی که برای اولین بار با نامادری آینده ام، جولی آشنا شدم، در اوایل 20 سالگی بودم، بنابراین خشم یا عصبانیت کلیشه ای واقعاً صدق نمی کرد. خیلی وقت بود که می‌خواستم والدینم دوباره کنار هم جمع شوند و اینطور نبود که او مرا تنبیه کند یا با من زندگی کند. برای پدرم دوست دختر داشتن عجیب بود اما من برای آنها خوشحال بودم. بنابراین، وقتی پدرم چند سال بعد خواستگاری کرد، من پذیرفتم و راضی بودم. با وجود سنم که رابطه ما شروع شد، پیش‌بینی نمی‌کردم که چگونه نامادریم راهش را در قلب من فرو کند.

در اواسط 20 سالگی، تصمیم گرفتم در دنور کار کنم. در این زمان، جولی به سرطان مبتلا شده بود و در حال گسترش بود. مرحله 4 بود. او و پدرم در Evergreen زندگی می‌کردند، بنابراین می‌دانستم که این حرکت به من این امکان را می‌دهد که با او وقت بگذرانم و هر زمان که بتوانم کمک کنم. من مدتی با آنها در Evergreen زندگی کردم و به دنبال آپارتمان بودم. جولی واقعاً به برچسب های "گام" اعتقاد نداشت. او با من مانند سه فرزند بیولوژیکی خود رفتار کرد. وقتی مرا معرفی می کرد، می گفت: «این دختر ما سارا است». او هر بار که او را می دیدم یا با او صحبت می کردم به من می گفت دوستم دارد و همانطور که یک مادر از من مراقبت می کند. جولی وقتی دید پاچه دامنم باز می شود، آن را دوخت. وقتی ساعت 2:00 بامداد زنگ ساعت کارم به صدا درآمد، با صدای کلیک تایمر قهوه ساز برای درست کردن قهوه تازه از خواب بیدار شدم. بعد از ظهر به خانه آمدم تا یک ناهار گرم از قبل روی میز بگذارم. من هرگز هیچ یک از این چیزها را نخواستم، کاملاً توانستم از خودم مراقبت کنم. او این کار را کرد زیرا عاشق من بود.

من توانستم چندین سال تعطیلات، شام، ملاقات و موقعیت‌های خاص را با جولی بگذرانم، قبل از اینکه سرطان او خیلی بد شود. یک روز تابستانی، با اعضای خانواده او در یک اتاق آسایشگاه نشستم و شاهد فرار او بودیم. وقتی اکثر اعضای خانواده اش برای ناهار رفتند، در حالی که تلاش می کرد دست او را گرفتم و در آخرین نفس به او گفتم که دوستش دارم. بعد از از دست دادن او هرگز مثل سابق نمی شوم و هرگز فراموش نمی کنم که او چگونه زندگی من را تحت تأثیر قرار داد. او مرا به گونه ای دوست داشت که هرگز مجبور نبود و هرگز انتظار نمی رفت. و از برخی جهات، این به معنای بیشتر از عشقی بود که یک والدین بیولوژیک می دهند.

فقط یک سال بعد، برای اولین بار با مردی رفتم که در نهایت شوهر من شد. با همبرگر و آبجو فهمیدم که او طلاق گرفته و پدر دو پسر کوچک است. اولین تمایل من این بود که بپرسم آیا می توانم این کار را انجام دهم. سپس به یاد آوردم که مفهوم نامادری و خانواده ناتنی چقدر می تواند شگفت انگیز باشد. به جولی فکر کردم و اینکه چگونه او مرا در خانواده، زندگی و قلبش پذیرفت. می دانستم که از این مرد خوشم می آید، حتی اگر چند ساعتی بود او را می شناختم، و می دانستم که ارزش پیمایش این مرد را دارد. وقتی پسرانش را دیدم، آنها هم به شکلی که انتظارش را نداشتم در قلبم فرو رفتند.

این طرف دیگر از پویایی خانواده ناتنی کمی پیچیده تر بود. اول اینکه، این بچه‌ها خیلی کوچکتر از من بودند که من یک ناتنی شدم. اما زندگی با آنها و دانستن اینکه چگونه باید رفتار کرد نیز دشوار بود. ناگفته نماند، همه‌گیری COVID-19 بلافاصله پس از نقل مکان من به وجود آمد، بنابراین من در خانه کار می‌کردم و آنها در خانه به مدرسه می‌رفتند و هیچ‌کدام از ما به جای دیگری نمی‌رفتیم... اوایل نمی خواستم پا را فراتر بگذارم، اما نمی خواستم همه جا مرا راه بروند. من نمی خواستم درگیر چیزهایی شوم که به من مربوط نمی شود، اما همچنین نمی خواستم به نظر بیایم. می خواستم آنها را اولویت بندی کنم و رابطه ما. اگر بگویم دردهای رشدی وجود ندارد، دروغ می گویم. مدتی طول کشید تا جایگاه، نقش و سطح راحتی ام را پیدا کنم. اما اکنون خوشحالم که بگویم من و پسر خوانده ام عمیقاً یکدیگر را دوست داریم و به آنها اهمیت می دهیم. فکر می کنم آنها هم به من احترام می گذارند.

از لحاظ تاریخی، کتاب های داستان با نامادری مهربان نبوده اند. شما نباید بیشتر از دیزنی نگاه کنید. همین روز دیگر یک «داستان های ترسناک آمریکاییاپیزودی با عنوان «لیفت صورت» که در آن یک نامادری، که به دخترخوانده‌اش نزدیک بود، شروع به تبدیل شدن به «شیطان» کرد و ادعاهایی مانند «او دختر واقعی من نیست!» داستان با این موضوع به پایان رسید که دختر متوجه شد «مادر واقعی» بیش از نامادری‌اش از او مراقبت می‌کند. وقتی این چیزها را می بینم سرم را تکان می دهم زیرا باور ندارم که دنیا همیشه درک می کند که یک خانواده ناتنی چقدر می تواند معنی داشته باشد. وقتی نامادری خود را در گفتگو مطرح کردم، اغلب با نظراتی مواجه شدم که «از او متنفری؟» یا "آیا او هم سن شماست؟" به یاد دارم که یک سال به یکی از همکارهای سابقم اشاره کردم که روز مادر برای من یک تعطیلات بزرگ است زیرا سه زن را جشن می‌گیرم - مادربزرگم، مادرم و نامادری ام. پاسخ این بود: «چرا برای نامادریت هدیه می‌خری؟» وقتی جولی فوت کرد، به شغل سابقم گفتم باید مرخصی بگیرم و وقتی پاسخ HR این بود که "اوه، او فقط نامادری شماست؟" سپس شما فقط 2 روز فرصت دارید." من در حال حاضر، با بچه‌های ناتنی‌ام گاهی آن را می‌بینم، زیرا برخی از مردم تمایل من برای رفتار با آنها را مانند خانواده‌ام یا درک عشق و تعهد من به آنها درک نمی‌کنند. چیزی که این عنوان «گام» بیان نمی کند، ارتباط عمیق و معناداری است که می توانید با شخصیت والدین یا فرزندتان در زندگی خود داشته باشید، که بیولوژیکی نیست. ما آن را در خانواده های پذیرفته شده درک می کنیم، اما به نوعی همیشه در خانواده های ناتنی نیست.

در حالی که روز ملی خانواده ناتنی را جشن می گیریم، می خواهم بگویم که نقش هایم در خانواده های ناتنی مرا به جهات مثبت زیادی تغییر داده است، آنها به من اجازه دادند تا ببینم عشق چقدر می تواند بی حد و حصر باشد و چقدر می توان فردی را که شاید نبوده، گرامی داشت. از ابتدا وجود دارد اما همان طور کنار شما ایستاده است. تنها چیزی که همیشه می خواهم این است که به اندازه جولی نامادری خوبی باشم. احساس می‌کنم هرگز نمی‌توانم مطابق با او زندگی کنم، اما هر روز تلاش می‌کنم تا پسرخوانده‌ام عشق معناداری را که من از او احساس می‌کردم احساس کنند. من می خواهم آنها بفهمند که من آنها را انتخاب کردم و تا آخر عمر آنها را به عنوان خانواده انتخاب خواهم کرد. من درگیر زندگی روزمره آنها هستم. من، همراه با والدین بیولوژیک آنها، ناهار مدرسه آنها را درست می کنم، صبح ها آنها را رها می کنم، آنها را در آغوش می گیرم و می بوسم و عمیقا آنها را دوست دارم. آن‌ها می‌دانند که می‌توانند برای کمک به من برای زانوهای خراشیده‌شان، زمانی که به راحتی نیاز دارند، و زمانی که می‌خواهند کسی کار فوق‌العاده‌ای را که انجام داده‌اند ببیند، به من مراجعه کنند. من می خواهم آنها بدانند که چقدر برای من مهم هستند و اینکه روشی که قلبشان را به روی من باز کرده اند چیزی است که من هرگز نمی توانم آن را بدیهی بدانم. وقتی به سراغم می‌آیند تا به من بگویند که دوستم دارند یا از من می‌خواهند که آنها را در شب ببندم، نمی‌توانم فکر نکنم که چقدر در زندگی خوش شانس هستم که آنها را بچه‌خوانده‌ام دارم. من اینجا هستم تا به همه کسانی که تجربه ای با خانواده ناتنی ندارند بدانند که آنها نیز خانواده های واقعی هستند و عشق در آنها به همان اندازه قدرتمند است. و امیدوارم با گذشت زمان، جامعه ما بتواند به جای کم اهمیت جلوه دادن آنها، و تشویق رشد آنها و عشق "پاداش" اضافی که برای ما به ارمغان می آورد، در ساختن آنها کمی بهتر شود.