هفته سپاه صلح
شعار سپاه صلح این است که «سپاه صلح سختترین شغلی است که تا به حال دوست داشتهاید» و این نمیتواند درست باشد. من طی سالها سفر و تحصیل در خارج از کشور را انجام داده بودم و زمانی که یک استخدامکننده به دانشگاه کارشناسی من آمد، در مورد سپاه صلح یاد گرفتم. من فورا می دانستم که در نهایت به آن ملحق خواهم شد و داوطلب خواهم شد. بنابراین، حدود یک سال پس از فارغ التحصیلی از دانشگاه، درخواست دادم. این فرآیند تقریباً یک سال طول کشید. و سپس سه هفته قبل از عزیمت، متوجه شدم که به تانزانیا در شرق آفریقا گماشته شده ام. به من فرصت داده شد که داوطلب سلامت باشم. من در مورد آنچه قرار بود تجربه کنم و افرادی که قرار بود ملاقات کنم هیجان زده بودم. من با میل به سفر، یادگیری چیزهای جدید و داوطلب شدن به سپاه صلح پیوستم. و ماجرا در آستانه شروع بود.
هنگامی که در ژوئن 2009 به دارالسلام، تانزانیا رسیدم، یک هفته جهت یابی داشتیم و سپس به محل تمرین ما رفت. ما به عنوان یک گروه آموزشی حدود 40 نفر داوطلب رفتیم. در طول این دو ماه، من با یک خانواده میزبان زندگی کردم تا در مورد فرهنگ بیاموزم و 50 درصد از آموزش را در کلاس های زبان با همسالانم گذراندم. فوق العاده و هیجان انگیز بود. چیزهای زیادی برای یادگیری و جذب وجود داشت، به خصوص در مورد یادگیری کیسوآلی (مغز من مشتاق یادگیری زبان دوم نیست؛ چندین بار امتحان کرده ام!). بودن در کنار تعداد زیادی داوطلب و کارمند خوش سفر و جالب (چه آمریکایی و چه تانزانیایی) باورنکردنی بود.
با دو ماه تمرین پشت سرم، (به تنهایی!) در دهکده ام که تا دو سال آینده به خانه جدید من تبدیل می شد، رها شدم. این زمانی است که همه چیز چالش برانگیز شد اما به یک سفر فوق العاده تبدیل شد.
کار: مردم اغلب تصور می کنند که داوطلبان برای «کمک کردن» هستند، اما این چیزی نیست که سپاه صلح آموزش می دهد. ما برای کمک یا تعمیر به خارج از کشور اعزام نشده ایم. به داوطلبان گفته می شود که گوش کنند، یاد بگیرند و ادغام شوند. به ما توصیه می شود در سه ماه اول هیچ کاری در سایت خود انجام ندهیم جز ایجاد ارتباط، روابط، ادغام، یادگیری زبان و گوش دادن به صحبت های اطرافیان. پس این کاری است که من انجام دادم. من اولین داوطلب در روستای خود بودم، بنابراین این یک تجربه یادگیری برای همه ما بود. من به آنچه روستاییان و رهبران روستا میخواهند و چرا برای گرفتن داوطلب درخواست دادهاند گوش دادم. در نهایت، من به عنوان یک اتصال دهنده و سازنده پل ها خدمت کردم. سازمانها و سازمانهای غیرانتفاعی محلی متعددی به رهبری بومیان تنها یک ساعت دورتر در نزدیکترین شهر وجود داشتند که میتوانستند روستاییان را در تلاشهایشان آموزش داده و از آنها حمایت کنند. این فقط این است که اکثر روستاییان من تا این حد به شهر سفر نمی کنند. بنابراین، من در ایجاد ارتباط و گرد هم آوردن مردم کمک کردم تا روستای کوچک من بتواند از منابع موجود در کشورشان بهره مند شود و پیشرفت کند. این برای توانمندسازی روستاییان کلیدی بود و تضمین میکرد که پروژهها پس از ترک من پایدار هستند. ما روی پروژه های بی شماری با هم کار کردیم تا جامعه را در مورد سلامت، تغذیه، تندرستی و تجارت آموزش دهیم. و ما از انجام آن لذت بردیم!
زندگی: من در ابتدا با مبتدیانم در کیسوآلی مشکل داشتم اما دایره لغاتم به سرعت رشد کرد زیرا تمام چیزی بود که می توانستم برای برقراری ارتباط استفاده کنم. همچنین باید یاد میگرفتم که چگونه فعالیتهای روزانهام را به شیوهای کاملاً جدید انجام دهم. من باید یاد می گرفتم که چگونه همه چیز را دوباره انجام دهم. هر تجربه ای یک تجربه یادگیری بود. چیزهایی وجود دارد که انتظار دارید، مانند دانستن اینکه برق نخواهید داشت یا اینکه یک توالت چاله ای برای حمام خواهید داشت. و چیزهایی وجود دارد که شما انتظار ندارید، مانند اینکه چگونه سطل ها به بخش جدایی ناپذیر تقریباً هر کاری که هر روز انجام می دهید تبدیل می شوند. سطل زیاد، کاربردهای زیاد! من تجربیات جدید زیادی داشتم، مانند حمام کردن با سطل، حمل سطل آب روی سرم، آشپزی روی آتش هر شب، غذا خوردن با دست، رفتن بدون دستمال توالت، و برخورد با هم اتاقی های ناخواسته (رتیل، خفاش، سوسک). چیزهای زیادی وجود دارد که یک فرد می تواند به زندگی در کشور دیگری عادت کند. دیگر حوصله اتوبوسهای شلوغ، هم اتاقیهای خزنده ناخوانده یا مصرف کمترین آب برای حمام کردن ندارم (هرچه کمتر استفاده میکردم، کمتر مجبور بودم حمل کنم!).
تعادل: این سخت ترین قسمت بود. همانطور که بسیاری از ما هستیم، من قهوه می نوشم، فهرستی از کارهایی که باید انجام دهیم، و هر ساعت را با بهره وری پر می کنم. اما نه در یک روستای کوچک تانزانیا. باید یاد می گرفتم که چگونه سرعتم را کم کنم، آرام باشم و حضور داشته باشم. من در مورد فرهنگ تانزانیا، صبر و انعطاف پذیری یاد گرفتم. آموختم که در زندگی نباید عجله کرد. من یاد گرفتم که زمان ملاقات یک پیشنهاد است و اینکه با یک یا دو ساعت تاخیر به موقع حاضر شوید. کارهای مهم انجام می شود و چیزهای بی اهمیت محو می شوند. یاد گرفتم که از سیاست درهای باز همسایگانم که بدون هیچ هشداری برای گپ زدن وارد خانه من میشوند، استقبال کنم. من ساعتهایی را که در کنار جاده در انتظار تعمیر اتوبوس سپری میکردم در آغوش گرفتم (اغلب یک ایستگاه برای تهیه چای و نان سرخ شده در این نزدیکی وجود دارد!). من مهارت های زبانی خود را با گوش دادن به شایعات در چاله آبیاری با زنان دیگر در حالی که سطل هایم را پر می کردم، تقویت کردم. طلوع خورشید به ساعت زنگ دار من تبدیل شد، غروب خورشید یادآوری من برای استراحت در شب بود، و وعده های غذایی زمانی برای ارتباط در اطراف آتش بود. شاید مشغول تمام فعالیت ها و پروژه هایم بودم، اما همیشه زمان زیادی برای لذت بردن از لحظه حال وجود داشت.
از زمانی که در آگوست 2011 به آمریکا بازگشتم، هنوز درس هایی را که از خدمتم آموختم به یاد دارم. من از طرفداران بزرگ تعادل کار و زندگی با تأکید شدید بر بخش زندگی هستم. گیر افتادن در سیلوها و برنامه های شلوغ خود آسان است، اما بسیار ضروری است که سرعت خود را کاهش دهیم، آرام بگیریم، و کارهایی را انجام دهیم که ما را خوشحال می کند و ما را به لحظه حال باز می گرداند. من عاشق صحبت کردن در مورد سفرهایم هستم و متقاعد شده ام که اگر هر فردی این فرصت را داشته باشد که زندگی در فرهنگی خارج از فرهنگ خود را تجربه کند، آنگاه همدلی و شفقت می تواند به طور تصاعدی در سراسر جهان گسترش یابد. همه ما مجبور نیستیم به سپاه صلح بپیوندیم (اگرچه من آن را به شدت توصیه می کنم!) اما من همه را تشویق می کنم که تجربه ای را بیابند که آنها را از منطقه امن خود خارج کند و زندگی را متفاوت ببیند. من خوشحالم که انجام دادم!